«تابناک»، علی زارعی؛ دختر خانواده قصه پرغصه اش را اینگونه روایت میکند: از وقتی یادم میاد، ما از همان اولشم شانس نداشتیم و داخل خونهی حصیری و کپری در روستایی دورافتاده زندگی میکردیم. بخاطر زندگی در کپر همیشه در سختی و مشکلات بودیم. بابام وقتی که من بچه بودم، مکانیک موتور بود و موتور درست میکرد و ما هم همیشه چشم انتظار اینکه بابامون بیاد و یه چیزی بیاره ما بخوریم. بعضی وقتها که کار میکرد یه چیزایی می آورد و بعضی وقت ها هم درآمدی نداشت و ما حتی چیزی برای خوردن نداشتیم. میرفتیم خونهی اقوام که یه کم ماستی یا دوغی بگیریم که یا بهمون نمیداد و یا هم میگفتن چرا بابام کار نمیکنه؟ با اینکه بابامم کار میکرد شب و بعضی وقتا مشتری نداشت، ولی پساندازی هم نداشتیم. چون درآمد آنچنانی نداشت. همیشه هم مامانمون پیراهنهای خودشوکوتاه میکرد و برای من و خواهرام لباس می دوخت و میگفت براتون لباس خریدم و ما هم خوشحال می شدیم. ولی مامانم تموم جوانی و زندگی شو فدای ما میکرد و با هزار زحمت ما را بزرگ کرد. نه آبی بود و نه امکانات. حتی یادمه مامانم باردار بود و موقع زایمانش بود و یه شب بارونی بود. ما هم وسیله نداشتیم تا برای مادرم ماما بیاریم. نه موتوری و نه ماشینی. بابام اون شب رفت به همهی همسایه هامون رو زد که موتورشونو بدن بابام بره برا مامانم ماما بیاره یا هم که ببردش پیش ماما که هیچکی موتور شونو نداد و بچه توشکم مامانم مرد. اون شب بابام به هرکی التماس میکرد. هیچکی به داد مامانم نمیرسید تا اینکه داییم اومد و وقتی هم داییم رسید دیر بود. بچه مرده بود. فقط جون مامانمو نجات داد. من و داییم رفتیم و با موتور ماما رو آوردیم و وقتی ماما بچهی مرده رو به دنیا آورد، بچه خیلی ناز بود. هنوز چهره اون بچه تو ذهنم مونده. اون شب خیلی شب بدی بود.
اون موقع ما چند تا بز داشتیم که یکی از اقوام بابام کارگاه بلوک زنی داشت و به بابام گفت بیا تموم بزهاتو بده به من و من بلوک بهت میدم برو براخودت خونه بساز. بابامم قبول کرد. برای راحتی ما میخواست خونه بسازد. چون هر موقع بادی میاومد یا بارون میبارید، خونهی ما خراب یا خیس بود. بعد چند مدت گذشت و بابام رفت پیش اون اقوامش که بلوک بگیره و خونه درست کنیم و اون هم امروز و فردا میکرد و به ما بلوک نداد که نداد..
وقتی هم که ما مدرسه میرفتیم، نه کیفی و نه کفش درست حسابی و نه لباسی داشتیم. یادمه بجای کیف، کتابامونو تو پلاستیک میبردیم و کفشامونم دمپایی لاستیکی بود و همکلاسی هامون همه با کلاس و کفش و کیف و مانتوهای خوشگل و ماشلخته پلخته بودیم. اونا خوراکی میخوردن و ما نگاه میکردیم و گشنه. بعضی وقتا هم که از مدرسه میرفتیم مامانمون چیزی برای خوردن نداشت. گرسنه میرفتیم و گرسنه میومدیم. یادمه یه روزی تو راه مدرسه یه پونصدی از زمین دیدم و برداشتم و رفتم برای خودم خوراکی خریدم و دخترخاله ام رفت به مامانم گفت و اونم اونروز منو اینقد زد. گفت چرا برش داشتی. منم گفتم افتاده بود روی زمین. من بر نمیداشتم، یکی دیگه برمیداشت. مامانم گفت دیگه حق نداری پولی که روی زمین افتاده روبرداری. منم دیگه چنین کاری نکردم.
کلاس چهارم بودم که بابام اومد یه روستای دیگه. اونجاهم بابام یه خونهی کپری درست کرد. ولی من پیش مامان بزرگم در روستای دیگه موندم. بعد کلاس پنجم رفتم. اونجا که رفتیم، سال اول یکی از اقوام نزدیک به بابام زمین داد تا کشاورزی کنه و برای خودمون تلویزیون و یخچال خریدیم. سال بعد دیگه به بابام زمین ندادند. بابامم بدبخت دوباره کارگری کرد و اگرم مکانیکی بود میرفت کار میکرد و خرجیمونو درمیآورد و وقتی هم که از بابام میکانیکی و تعمیر موتور را یاد میگرفتند، به یه بهونهای بابامو بیرون میکردند.
سیزده ساله بودم که برای من خواستگار اومد و بابام اینا قبول کردن و من عقد کردم و ازدواج کردم و دیگه مدرسه هم نرفتم. بعدچند سال بابام اومد بندرعباس چون نه کاری داشت و نه هم خانواده ای که حمایتش کنن. وقتی هم اومدبندر آوارهی شهر غربت شد و در یک ساختمان در حال ساخت نگهبانی می داد و کم کم برای ما پول میفرستاد. بعضی وقتها خودش نون برای خوردن هم نداشت، ولی برای ما پول می فرستاد. میرفت لاستیک جمع میکرد، چون صاحب کار بابام پول آنچنانی بهش نمیداد. ماهی هفتصد هزار تومان و نه بیمه بود و نه حمایتی داشت. زمستون بود و بابام سرما خورد و صداش گرفت. هروقت ما زنگ میزدیم، بابام میگفت سرما خورده. میگفتیم برو دکتر. میگفت رفتم ولی نمی رفت. میرفت داروخانه داروی آزاد میگرفت. بابام سرما نخورده بود؛ بخاطر اینکه تو سرما میرفت لاستیک جمع میکرد تا پول برای خرجی زن و بچههاش دربیاره. بخاطر همینم یه غدهی داخل ریه اش دراومده بود. به هرکی گفتم برید بابام سرماخورده، صداش گرفته ببرینش دکتر، هیچکی نیومد. این موقع هم من حامله بودم و اومدم بابامو آوردم دکتر.
بعد دکتر بهم گفت سرطان حنجره داره و به بابام چیزی نگفتم و رفتم داخل کانکس نگهبانی که بابام کار میکرد، شب هم بود. زیاد گریه کردم. مامانم اینا هم زنگ میزدند و میگفتم هیچی نیست فعلاً و گفتند برو عکسی ازحنجره اش بگیر. حالا هزینهی این عکسه هم بالا بود و ما هم پول نداشتیم که از طریق دختر خالهام با یه آقایی آشنا شدیم.
اون آقا ما را به چند تا دکتر و افراد خیر معرفی کرد و کمکمون کرد بابامو بردم دکتر بستریش کردند و ازش عکس گرفتند و بعد ام آرآی هم گرفتند و گفتند یه غدهی سرطانی داخل ریهاش هست و گفتند باید شیمی درمانی بشه. شیش دوره شیمی درمانیش کردیم؛ البته با کمک همان آقا و خیرین. و گرنه ما کسی را نداشتیم که کمکمون کنه. خلاصه با یک مکافاتی شش دوره تموم شد و دکترشون گفتن باید عمل جراحی بشه. بابام گفت اگه قراره عمل بشم بریم خونه بعد میاییم. ما هم بردیمش خونه.
وقتی هم که میخواستیم بابامو ببریم دکتر، کرونا اومد و ترسیدیم ببریمش دکتر و منتظر نشستیم کرونا تموم بشه که تموم نشد و بدتر شد و حال بابای ما هم روز به روز بدتر میشد. دیگه با خواهرام و مامانم و برادر کوچیکم کارگری کردیم و پولهامون را جمع کردیم و بابا را آوردیم دکتر بندرعباس. ما فقط کرایمون شد چهارصدهزارتومان رفت و 400 هزار تومان برگشت به روستاست.
اینجاکه اومدم بردمش دکتر جراح گفت بابام باید دوباره شیمی درمانی بشه. دوباره زنگ زدم به دکترش چون حال بابام بد بود، دکترشون گفتن من مرخصی هستم، منم گفتم بابام خیلی حالش بده و نفسش میگیره. گفت برو پیش همکارم براش دارو مینویسه. ما هم رفتیم پیش همکارشون از بابام آزمایش گرفتن و گفتن برو داروهاشو بگیر که شیمی درمانی بشه.
باباموشیمی درمانی کردم. اومدم خونه. دیگه مامانم حالش بدشد. حالا ما هم پولمون تموم شده بود به اقوام زنگ زدم تا پول بفرستند و آنها گفتن ما نداریم. دوباره به همان آقا پیام دادم و خجالت میکشیدم که بهشون پیام بدم، ولی دیدم حال مامانم خوب نیست، مجبور شدم. او هم با خیرین و دوستاشون حرف زدند و ازم شماره کارت گرفتن و مقداری پول به حسابم واریز شد. مامانم را بردم دکتر و ازش عکس و آزمایش گرفتند. دیگه بابام حالش بد ، شد و زنگ زدم به دکترش گفتم بابام شیمی درمانی که شد حالش بد شد.
دکترشون دوباره براش دارو نوشتند و برام پیامک کردن و منم رفتم خریدم و بهش دادم. ولی حال بابام خوب نشد دوباره با دکترشون تماس گرفتم و گفتن شنبه باباتو بیار مطبم. منم عصرشنبه رفتم مطبشون. گفتند در اثر داروهای شیمیایی وضعیتش اینطور شده. دیگه دو تا سروم برای بابام نوشتن و چند تا شربت و منم رفتم از داروخانه گرفتم و بهش سرم وصل کردند.
دو روز پشت سرهم بهش سرم وصل کردند. چند دوره دیگه هم نوبت شیمی درمانی داره. الان که روستا هستیم، بابام همش درد داره و دوباره بردمش دکتر و دارو بهش دادند و مقداری از پولهایی که خیرین داده بودند، خرج شد و شنبه که دوباره باید بابامو ببرم مرحله بعدی شیمی درمانی را انجام بده، پول نداریم و درماندهایم. هر دو هفته یکبار من باید بابامو ببرمش شیمی درمانی. دیگه نمیدونم چطوری و با کدوم پول ببرمش. منم یه بچهی پنج ماهه دارم و داداش بزرگمم عمل بازقلب انجام داده، ولی بازهم میگم خدابزرگه وخداهست و از درگاه خدا ناامید نیستم. فقط امیدم به خودشه. البته داداش هفده ساله ای دارم که حاضره کار کنه تا خرج درمان بابام را دربیاره و به همین خاطر رفت شهر تا کارگری کنه که در یک ساختمان می خواست کار کنه که بخاطر کرونا کار را تعطیل کردند.
از یک طرف مریضی بابام و از آن طرف خانهمان که ده سال پیش با وام برامون ساختند و ایزوگامش خراب شد و از سقفش آب باران میریزه و حتی خانه پلاستر و گچ هم نشده و یک کولر داریم که خنک نمیکنه و امکاناتی نداریم. با این سختی ها میسوزیم و میسازیم و از خیرین میخواهیم کمک کنند تا چندماهی که باید بابامو ببرم شیمی درمانی، بتونم ببرمش. هر دفعه چند میلیون تومان هزینه رفت و برگشت و ماندن چند روزه در شهر و دارو ودرمان و... می شه و نمیدانیم چه کار کنیم.
انتهای پیام/*